در رویا هایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید !!! خدا خندید و گفت وقت من بی نهایت است در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟ پرسیدم ؛ چه چیز بشر شما را متعجب می سازد؟ خدا پاسخ داد ؛ کودکی شان اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست بیاورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده اینکه آنان به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند دستهای خدا دستانم را گرفت و من دوباره پرسیدم به عنوان یک پدر می خواهی کدام درسهای زندگی را به فرزندانت بیاموزی؟ او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که: اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد ثروتمند کسی است که به کمترینها نیاز دارد بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساسشان را نشان دهند بیاموزند کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند بلکه آنها باید خود را هم ببخشند ...
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |